𝔅𝔢𝔣𝔬𝔯𝔢 𝔦 𝔇𝔦𝔢

...

شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۵۵ ب.ظ | Zeinab .... | ۱ نظر

چندسال قبل وبلاگ داشتم ولی انقدر حرفی برای گفتن نداشتم که پر از خالی بود!

اما الان اومدم برای نوشتن وگفتن

من نویسنده وشاعر نیستم !

یک دختر معمولی با احساسات شاید عجیب غریب هستم 

اما میخوام چیزایی که نمیخوام فراموش کنم رو اینجا بنویسم !

پس شروع میکنم

سلام!من زینب ۲۱سالمه و به سختی وارد رشته مورد علاقه ام یعنی گرافیک شدم

اینجا هستم تا بنویسم وبنویسم وبنویسم

:)

حال بد

پنجشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۲ ق.ظ | Zeinab ....

نمیشع همیشه که ازخوبی ها نوشت ،الان حالم بده ومیخوام بنویسم ازبدی ها!پریشب یه عکاس که فرانسه ام زندگی میکنه کل روز واعتماد به نفسمو خراب کرد 😐گفت توعکسات به  جوری میخندی که چال گونه تو فقط به رخ بکشی و همش نیشت بازه😐(درصورتی که اتفاقا من حتی وقتی غذا بخورم یا چیزی بنوشم بازم چال لپم معلوم‌میشه اصلا دست خودم نیست) موهاتو نمیریزی بیرون یا کلاه سرته یاشال!ژست های سکسی نمیگیری معمولی وامیسی😶بااین عکسا دل هیچ پسری رو نمیتونی ببری دلبری نمیکنی  بعد اینکه حرفاشو زد خییلی بهم برخرده بود وناراحت بودم اون لحظه ولی روز بعد که الانه !باخودم که فکر کردم دیدم خب من اینم 🤷🏻‍♀با قوانین و خط قرمزای خودم من بدون شال عکس نمیزارم تو پیجم تا هررکسی ازراه برسع زیبایی منو ببینه من ژست سکسی نمیگیرم چون محتاج نیازهای افراد بالهوس نیستم 🤷🏻‍♀من دلبری بلد نیستم چون اعتقادم به عشق باشماها فرق دارع ...من همینم ...قوانینمو زیر پام نمیزارم وتاالان هم اینکارو نکردم و همینه که هسسس😐 هرکسی هستی باش میتونی ازمن متنفر باشی با فش بدی 🤷🏻‍♀ واقعا برای من مهم نیست چون هرکسی منو دوست داره باید همینجوری منو دوست داشته باشه بدون تغییر دادن من چون من خودمم سعی نمیکنم کسیو تغییر بدم ....توام سعی نکن وحتی بهش فکر هم نکن چون من همینم :)

اولین برف ...

دوشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۲۸ ق.ظ | Zeinab ....

اولین برف هم بارید...هفت ونیم صبح رفتم وپرده رو زدم کنار وسفیدی برف عین زمان کودکی ام منو به ذوق آورد ...

یادش بخیر چقدر ذوق میکردم که مدرسه ها تعطیل میشد و سریع بادوستم میرفتم یه جای ناب که برفش دست نخورده باشه رو پیدا میکردم وبرف بازی میکردیم ...تاب بازی میکردم وبرام مهم نبود بگن نگا کن دختر گنده تاب بازی میکنه😐چون قطعا ۷صبح ام کسی توی پارک ما نبود ومن خوشحالترین دختر میشدم...یادمه یه بار که رفتیم پارک یهو دوستم پشت منو نگا کرد و باترس گفت زینب فقط بدو 😨منم تا صدای پارس سگو شنیدم دوییدم ورفتیم تو کوچه وسگه ول کن نبود ازاون سگ وحشیا بود که قلاده اش ازدست صاحبش ول شده بود خیلی ترسیده بودم و تکیه دادم به یه در توکوچه و دره باز شد منم دست دوستمو گرفتم کشیدم تو ،سگه مارو گم کرد بعدش ام کلی خندیدیم😂😂چقدر دلخوشیام کوچیک وکم بود ....الان هم همونقدر احساساتی ام اما دلخوشیام انگار اونجوری نیست دیگه...الان فقط منم واتاقم نه دوستی هست که دستشو بگیرم بریم برف بازی نه عشقی که باهم زیر برف قدم بزنیم!فقط منم ومن !شاید تقصیر خودمه که یه حصار نامرئی دور خودم ودنیام کشیدم وکسیو واردش نکردم نمیدونم ....دلم واقعا میخواد برگردم به اون دوران ...امروز احساس تنهایی بیشتر ازهر حس دیگه ای اومده تو وجودم و داره منو ذره ذره میخوره!اصلا حس خوبی نیست....وبغض بدی تو گلوم‌خونه کرده وهمه ذوق ناشی از برف رو نابود کرده!کاش یهویی همه چیز تغییر کنه .....کاش

 

امروز

شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۳۸ ب.ظ | Zeinab .... | ۱ نظر

 

هوا ابریه ومن روبروی پنجره ام نشستم ...

یه اثر شاهکار از موزارت صداش تو اتاقم پیچیده 

من خیره شدم به جاده ....

پنجره اتاق من روبروی اتوبانه وکلی ماشین باسرعت داره رد میشه. به این فکرمیکنم که چقدر داستان های متفاوتی توهرکدوم ازاین ماشینا هست !

باانگشتم اشکال نامفهموی روی شیشه بخار گرفته میکشم وغرق افکار خودم میشم...

پیشونیمو میچسبونم به شیشه سرد...اولش لرز میگیرم ولی بعد ...سرمای شیشه حس خوبی بهم میده دوسش دارم!

گاهی وقتا احساس میکنم تویه گوی شیشه ای ام که هیچکس نمیتونه ببینه اونو!

انگار دنیای من نامرئی شده توسط اون گوی!

نمیدونم چی تغییر کرده ...وحتی نمیدونم باید بابت این تغییر خوشحال باشم؟!

عطر مست کننده نارنگی 🧡 توی اتاقم پیچیده ومنو ازافکارم بیرون میاره وتوجهمو به قله پوشیده ازبرف روبروم جلب میکنه!

چقدر زیبا و جذاب🥺💛

اصلا میدونی چیع؟برام مهم نیست دیگران راجب من چی فکر میکنن وچی میگن یااینکه تغییر کردم یانه 

فقط وفقط این برام مهمه که الان من بااین چیزای کوچیک وزیبا بهترین احساس دنیارو دارم

من احساس میکنم زنده ام!

زنده ای که زیبایی هارو پررنگ تر ازبقییه میبینه 

اره من زنده ام به روش خودم...؛)